سوسیس خانگی

– 🌟#بازگشت🌟 قسمت دوم ✨وقت سحر از غصه نجاتم دادند✨ یکباره جوانی در برابرم قرار گرفت. چقدر این جوان زیبا و دوست داشتنی بود. به من اشاره ..

سوسیس خانگی
سوسیس خانگی - Lady Chef

سوسیس خانگی


🌟#بازگشت🌟

قسمت دوم

✨وقت سحر از غصه نجاتم دادند✨

یکباره جوانی در برابرم قرار گرفت. چقدر این جوان زیبا و دوست داشتنی بود. به من اشاره کرد که باید برویم

با صدای جیغ مادرم به خود آمدم. مادرم بالای سرم نشسته بود و فریاد میزد و پدرم شماره اورژانس را می گرفت و... اما من رفتم

در وسط بیابان کویری قرار گرفتم تا چشم کار میکرد بیابان بود

یکباره متوجه یک خط سیاه طولانی شدم آن سوی خط یک پیرمرد نحیف و لاغر و ژنده پوش ایستاده بود

به جوانی که همراهم بود گفتم این خط چیه؟
گفت: پایت را آن طرف خط بگذاری برزخ شما شروع می شود

به اطراف نگاه کردم، متوجه باغ بزرگ و سرسبزی در دوردست ها آنسوی خط شدم.. از دور میشد دید که با تمام باغ های دنیا متفاوت است. از دور حتی جزییات زیبایی های بهشت برزخی را میدیدم باغ ها و رودها و قصرها و میوه ها و حوریه ها و... نمیدانید چقدر زیبا بود

به جوان همراهم گفتم: من نمیخواهم به دنیا برگردم بعد پایم را آن سوی خط گذاشتم و دویدم. هنوز چند قدمی به سمت بهشت نرفته بودم که ناخودآگاه برگشتم! انگار نمیتوانستم بروم؟!
کنار پیرمرد ایستادم و به او خیره شدم. آنقدر پیر بود که تمام صورتش چین و چروک داشت. لباسی هم شبیه گونی پاره بر تنش بود و به یک چوب دستی تکیه داده بود و نفس نفس میزد. احساس میکردم که لحظات آخر عمرش است

جوانی که همراهم بود گفت: خیلی عجله داری، کجا؟! صبر کن. تنها نباید بری، این پیرمرد همراه شما باید بیاید، با تعجب گفتم: چی میگی؟ این بابا که داره میمیره. این نمیتونه راه بیاد

دوباره دویدم به سمت بهشت، اما نه

نمیشد برم پاهام قادر به حرکت نبود خود بخود برگشتم کنار پیرمرد

او خیلی تلاش کرد تا یک قدم برداشت. به جوان گفتم چرا باید با این پیرمرد برم؟
جوان لبخندی زد و گفت: پسرجان، این پیرمرد، اعمال صالح توست! این پیرمرد نمازهای توست. هیچکس تنها راهی بهشت نمیشه، همه با اعمال خوب خودشون راهی میشن. تو هم به جای این حرف ها کمک کن تا پیرمرد همراه تو راه بیاد

ززززدم توی سرم. اعمال خوب... نماز... پس کی بود میگفت دلت پاک باشه؟!
فایده ای نداشت. مسیر طولانی بود و این پیرمرد توان سفر نداشت. کمی فکر کردم سپس آرام پایم را گذاشتم. این طرف خط. جوان لبخندی زد و یکباره همه چیز عوض شد
روح به جسم بازگشت و به یاری خدا از این سفر برگشتم چند دقیقه بیشتر طول نکشید
پزشک بالای سرم میگفت: به خیر گذشت. خدا خیلی بهش لطف کرد
✨توانستم از جا بلند شوم. سحر جمعه بود. وضو گرفتم. بعد از مدتها رو به سوی مهربان خدایم ایستادم. الله اکبر...✨

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی💫
آن شب قدر که این تازه براتم دادند💫

ادامه دارد

اللٰهم عجل لولیک الفرج

برای نمایش همه ی غذاهای کانال Lady Chef اینجا کلیک کنید

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: