نان قندی

– گفتم هیچی،رضا گفت خیلیم عالی درست مثل من.کلا بدم میاد از دخترایی که میپرسن قرمه دوست دارید یا قیمه وباید ازشون بپرسی رنگ وگل وعطرمورد عل..

نان قندی
نان قندی - رامتین

نان قندی


گفتم هیچی،رضا گفت خیلیم عالی درست مثل من.کلا بدم میاد از دخترایی که میپرسن قرمه دوست دارید یا قیمه وباید ازشون بپرسی رنگ وگل وعطرمورد علاقت چیه وهزارتا چرت وپرت دیگه.خوب پس بریم بگیم به توافق رسیدیم بی اهمیت گفتم بریم.همه گفتن چه زود اومدین گفتیم کاملا توافق داریم قرار شد یه عقدوعروسی همزمان بگیریم،پدرم گفت چون میخوایم خونه رو خراب کنیم وبریم مستاجری پولی برام نمیمونه بابت جهاز پدر رضا گفت بله درک میکنم ما یه خونه مبله دراختیارشون میزاریم.پدر رضا قبلا رییس بانک بود بعد از باز نشستگی چندسالی بود که درکارساخت وساز بود و وضعشون خیلی بهتر از قبل شده بود.پدرم بسیار راضی بود که جهاز نمیده درضمن مجبور نبود به قول خودش بایه دختر جوون بره مستاجری تو خونه مردم

مادرم ولی عز وجز میکرد وبالا وپایین میرفت که نکن دختر با زندگیت اینطور بازی نکن خودتو بدبخت نکن آیندتو تباه نکن .من اشتباه کردم همه اشتباه کردیم تو اینطوری منو عذاب نده چکار کنم فراموش کنی اصلا با حامد نه باهر کی دوست داری ازدواج کن اصلا تا ابد ازدواج نکن ولی انقدر عجله نکن.تو دلم خوشحال بودم دارم مامانمو متوجه اشتباهش میکنم.مامانم میگفت چرا اینا جهاز نخواستن چرا تمام مخارجو خودشون قبول کردن نکنه ریگی به کفششونه.بابام گفت همچی میگی اینا فلان وبهمانن انگار از فضا اومدن سالهاست میشناسیمشون پسره هم اوایل مثل خیلی از جوونها شیطنتایی داشت ولی الان که سربه راهه.زنم بگیره بهتر میشه بعدشم که دیگه ماشریک مال همم شدیم.حالا چه بهتر که فامیلم بشیم

مامانم میگفت بعدا نشه سرکوفت دخترم اینمدل ازدواج.بابام میگفت غلط میکنن دختر باشعور وسر به راه ودستشم تو جیب خودشه،چی میخوان دیگه

تاریخ عقدوعروسی خیلی نزدیک بود،فقط دو هفته فرصت داشتیم برای خرید و

شنبه صبح رضا اومد دنبالم بریم آزمایشگاه کسل وخواب الود گفت چه مسخره بازیه آزمایش اونم صبح زود.حالا کی خواست بچه داربشه که ازمایش بدیم.چیزی نگفتم اصلا برام هیچی مهم نبود

بعدش من رفتم سر کار فرداش قرار بود بریم خرید عصرش مامانش اومد دنبالم

شیک وپیک کرده بودمامانش از مامانم بزرگتر بود ولی جوونتر میزد،حسابی به خودش میرسید مهمونی ودوره اش به جا بود سفره ونذر ونیازشم به جا .رفتیم یه مجتمع که همه چی داشت برای مراسم از طبقه پایین شروع کردیم برا طلا اصلا حوصله گشتن نداشتم.(قسمت بعدی دو)#داستان_واقعی #رمان_آنلاین
اولین طلافروشی ست پیشنهادی مامانشو برداشتیم،یه ست ظریف ،بعدم رفتیم طبقه بالا برا لباس عروس وهمونی که مامانش پیشنهاد دادوتاج وتور رو انتخاب کرد.بعدم لوازم آرایش وچندتا لباس خواب تور توری و
مامانش خیلی راحت خرید میکرد حتی قیمتم نمیپرسید ،خیلیم البته نظر منو نمی پرسید هر چند میپرسیدم من نظری نداشتم

بعدم چند دست لباس براتو خونه وبیرون.اونموقع کارت بانکی نبود ومامانش دسته چک داشت برام جالب بود تند وتند چک میکشید .حقیقتش از اینکه انقدر راحته تو خرج کردن خیلی خوشم اومد.خریدامون تموم شد وبرگشتیم،مامانش گفت تو همیشه انقدر راحت خرید میکنی وخیلی مغازه هارو نمیگردی، گفتم بله.گفت خوبه ولی ببین منو این پسره رو باید رام کنی ،باید مثل موم تو دستت نرمش کنی،ما کلی دختر بهش پیشنهاد دادیم،حاااالا یا دختره نمیخواست یا خیلیاشم رضا نمیخواست ولی اتفاقی تا باباش اسم تو رو گفت قبول کرد وگفت بیایم خواستگاری.نمیدونم جوونورچی تو فکرشه.شما باهم قبلا دوست بودین؟گفتم نه،چطور؟گفت همین که زود قبول کردین وتو اتاقم زیاد نموندین حرف بزنین گفتم لابد قبلا حرفاتونو زدین هر چند نه به تو میاد نه به رضا که یه همچین دختر سر وساده ای دوستش باشه.خدا به خیر کنه.اگه باباش انقدر اصرار نداشت که ازدواج کنه بهتر بود.میگه ازدواج کنه دست از دوست ورفیقاش برداره.ببین منو یه کاری کن اینا که دور وبرشن بپرن .گفتم کیا گفت این پسرا ودخترا که مثل زالو افتادن به جونش وهی براش خرج میتراشن

ببین منو نزاری تو خونتون پارتی و...راه بندازه ها باغ واستخر وشب نشینیم ممنوع.خلاصه جمع وجورش کن هر چند نمیدونم از پسش بر میای یانه

گفت فردام میام بریم ارایشگاه اصلاح وابرو که اگر صورتت جوشی چیزی زد تا هفته دیگه خوب بشه.گفتم باشه ممنون

پیاده شدم وتشکر کردم

فرداش رفتیم ارایشگاه،ارایشگره تا منو دید رو کرد به مامان رضا وگفت مهری اینه عروست.گفت آره،گفت عزیزم چه نازه صورتش مثل نقاشیای مینیاتوری میمونه چشما درشت بینی کوچیک لب ودهن کوچولو.چه دختر ساده ایم هست من گفتم حتما یکی از اون دختر خیابونیا خودشو میندازه به رضا.ای جانم باید بزاری عکسشو وقتی ارایشش کردم بزنم تو سالن .مامان رضا گفت باشه،حالا ابروشو بردار این حالت پیوستگیشو درست کن ابرو پیوسته دیگه قدیمی شده

تند تند مامانش با ارایشگره حرف میزد ومیگفت ببین منو باباش دیگه از دستش عاصی شده بود ،گفت من دیگه تحمل ندارم همش نگران این باشم که دیر اومد زود رفت،کمیته گرفتش و

برای نمایش طرز تهیه کامل از تمام مراحل تهیه نان قندی اینجا کلیک کنید

برای نمایش همه ی غذاهای کانال رامتین اینجا کلیک کنید

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: