لواشک

– مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش وقتی مادرش را دید به او گفت: مامان! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کرد..

لواشک
لواشک - غزل جون

لواشک


مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش وقتی مادرش را دید به او گفت: مامان! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اتاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد. مادر آهی کشید و فریاد زد: حالا تامی کجاست؟ و رفت به اتاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود. وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: تو پسر خیلی بدی هستی. و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم. مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، هر روز به آن اتاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد. نکته: هر چند هم که خسته باشیم با کمی آرامش می توانیم ناراحت کننده ترین وقایع را به راحتی حل کنیم. شاید اصلا در بطن این حادثۀ به ظاهر تلخ، نکته ای بسیار شیرین نهفته باشد. کمی چاشنی صبر و مهربانی را به وجودمان اضافه کنیم تا در برخوردها آرامتر و منطقی تر رفتار کنیم

برای نمایش همه ی غذاهای کانال غزل جون اینجا کلیک کنید

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: