باقلوای خوش عطر
– دوستان عزیزم.قبل از نوشتن داستان درخواستی داشتم.اینکه اگه داستان رو تاحالا دنبال کردید.خوشحال میشم نظر شخصیتون رو اعلام کنید. نظرات وان..
باقلوای خوش عطر
دوستان عزیزم.قبل از نوشتن داستان درخواستی داشتم.اینکه اگه داستان رو تاحالا دنبال کردید.خوشحال میشم نظر شخصیتون رو اعلام کنید. نظرات وانتقادهاتون برام بسیار ارزشمندهست
ممنون ازهمراهیتون❤ ❤
خب بریم برای ادامه داستان
ازهمان فاصله چند متری وارفته بود
نزدیک شدم درست در چند قدمی اش ...به چشمان مضطربش نگاه انداختم،سرم را طرف زن تکان دادم
نمی گی چه خبره؟؟!!
کمی من ومن کرد،اجازه لب وا کردن بهش ندادم.گوشم از اراجیفش پر بود .جلوتر رفتم ،چسبیده به سینه اش سرم را بالا گرفتم تا خوب چشمانش را ببینم.چشمان شرم زده اش را .نگاهش را به کفش هایش دوخت ،یعنی پایین ترین نقطه دیدش .با دست چانه اش را بالا کشیدم
دستم می لرزید وچانه اش را به لرزه می انداخت
تو حق نداری آرامش زندگی منو به قیمت هوس بازی وهرزگی حروم کنیحق نداری
نخواستم چشمانم نگاهش را سمت دیگری بچرخاند مخصوصا به کسی که جفت پا وارد زندگی ام شده بود
سکوت،رستوران کم وبیش خلوت را برداشته بود
در را محکم روی هم کوبیدم،صدای آویز، درهم شده بود.درست مثل حال الآن من.قلبم را جدا از تنم می دیدم.قدم های سستم را بلند تر برداشتم
صدای مهلا گفتنش از دور می آمد
اما...حالا وقتش نبود اسمم را به زبان بیاورد،من قلبی که برایم می تپید را می خواستم نه زبانی که به ریا می چرخد
دنبالم می دوید ولی من دلیلی برای ماندن نمی دیدم
مریم دستپاچه ماشین را روشن کرد ودنبالم راه افتاد
بیا بیا سوارشو
خودم را پرت کردم روی صندلی .شانه هایم می لرزید ،'گریه امانم را بریده بود
هق هق میکردم ومریم ازحرفهایم چیزی نمی فهمید
نفس کم آورده بودم.صورتم یخ زده بودولب هایم خشک ،موهای مشکی ام هم پریشان ترازحالم شده بود
قبل از رسیدن به ورودی شهر ،مریم ماشین را گوشه ای نگه داشت
پیاده شد و دستش را روی گردنم قلاب کرد
صورتم را بالا نگه داشت و لیوانی آب دستم داد.خودش هم ترسیده بود
نمیخوای بگی چی دیدی،که اینقدر به هم ریختی
من از نگرانی دل تو دلم نیست.ای کاش پام می شکست و صبح نمی اومدم،گفتم چرا دلشوره ولم نمیکنه!!!
حالا میگی چی شده؟؟؟؟
باپشت دست اشک هایی که جلو دیدم را گرفته بودند ومریم راتار می دیدم ،به طرف شقیقه هایم کشاندم
-همون چیزی که ازش میترسیدم،همونی که ماه ها تنم رو به لرزه می کشوند وخواب ازسرم می پروند
-باورت میشه،احسان با یه زن غریبهدستش تودستای احسان قفل شده بود
و دوباره گریستم،از تنهایی که میدانستم بیشتر ازاین ها دامن گیرم می شود
سنگینی سرم چند برابر شده بود،انگارتیر خلاص به جمجمه ام اصابت کرده بود.مغزم از کار افتاده بود وبه جایش چشمم دستور میداد
از مریم خواستم مرا به خانه برگرداند .اولش قبول کرد اما وسطای راه خواست تنها نباشم وبا او به خانه شان روم تا حساب کار دست احسان بیافتد
قبول نکردم و همان جلو در ازش خداحافظی کردم
همین که وارد شدم بدون معطلی وسایل ورخت ولباسم را داخل چمدان ریختم.اشک هایم مزاحم کارم بود اما نمی توانستم بی خیال رفتنم شوم .باید می رفتم ،تا حرفهایم به ذهنش باز می گشت تا رفتارهای چند ماه اخیرش به چشمش می آمد.باید می فهمید غلط اضافه کرده است
باید همه چیز را می فهمیدحتی جای خالی من را
گوشی ام زنگ خورده بود بارها وبارها
اما اینبار به جای شماره احسان شماره تلفن مادرجان افتاده بود
مریم اورا خبردار کرده بود
اصرار داشت بمانم عجولانه تصمیم نگیر م ،میخواست خودش گوش پسرش را بپیچاند
ولی من نخواستمخواستم برای اولین بار بروم تا بفهمد هرچه را که تا امروز نفهمیده بود
هوا تاریک بود.سنگینی ساک را از داخل تاکسی روی زمین انداختم
بی اعتنا زنگ در را فشردم
از صدای دمپایی هایش مشخص بود خودش را به حیاط رسانده بود
در را باز کرد.یک چشمش به قیافه رنگ پریده ام و چشم دیگرش به ساک دستی ام افتاد
دستم را کشید تا بیرون در کسی مرا نبیند
مرا محکم به آغوشش کشاند
قدم رنجه کردی مادر،خیلی خوش آمدی
این هارا گفت تا دلهره اش رانشان ندهد.چهره اش مشخص بود بی خبر از ماجرا ،جا خورده بود
ساکم را به دست گرفت و دروازه را بست .جلوتر از من رفت ودر ورودی را برایم باز نگه داشت
بابات بدونه اومدی خیلی خوشحال میشه
بیا تو...
فکر کردم پدر خانه است .. اما نه هنوز نیامده بود.ومن کمی فرصت برای نشخار ذهنم داشتم
ساکم را داخل اتاق کوچکی که چند سال پیش اتاق دوران مجردی ام بود،گذاشت
منم پشت سرش وارد اتاق شدم...مادر صبر نکردمی خواست همه چیز راعادی نشان دهد تا مبادا دلم بیشتر بلرزد
از داخل آشپزخانه صدام زد
چایی بریزمخستگی از تنت درمیره
جواب ندادمخستگیچایی
خستگی من ...درمانش چایی نبود
با لیوان چایی وار اتاق شد.بغل دستم نشست.نگاهی به چشمانم انداخت،بازهم چیزی نپرسید
به زور بغضم را نگه داشتم،داشتم دیوانه می شدم
مامان سیمین بالش را بغل دستم گذاشت
تاتوکمی استراحت کنی منم ظرفای شامو آماده میکنم
لبخندی زد ودر را بست
سینی را کنار کشیدم وبه بالش تکیه دادم .برای لحظه ای فروریختممثل آتش نشانی که نزدیک به خاموش شدن استداشتم خاموش میشدم از داغی که به تنم خورده بود
نگاهم به ساک دستی قفل شده بود
که صدای کلید انداختن به قفل در حواسم را پرت خودش کرد.پدر بود.خسته از کارهای تکراری اش به خانه برگشته بود.از پنجره می دیدمش.اما حواسش پی کار خودش بود.آبی به دست و رویش زد و ازپله ها بالا آمد
انگارکفش های مرا دیده بود.یاالله
سیمین بانونگفته بودی مهلا میادسر راه فالوده می خریدم
دو تق به در زد و وارد خانه شد
صدایش که بامامان هم کلام بود را می شنیدم.از من برایش می گفت که نمیدانم چه شده ساک به دست این وقت شب ،تنهایی اینجا آمده
خودم را از شلختگی در آوردم و وارد هال شدم
پدر خوش آمدی گفت و کنارم نشست
سر سفره نگاهش به مامان بود تا مرا از بی اشتهایی در بیاورد.چند لقمه ای را با بغضی که گره خورده بود در گلویم به زور پایین انداختم
چشمانم باز نمی شد.سرم هم هرروز دردش بیش ازپیش می شد
حال نشستن را هم نداشتم و هلاک خواب بودم
تلو تلو وارد اتاق شدم و خودم را روی تشک نرمی که مامان برایم پهن کرده بود انداختم.تنم داغ بود کف پاهایم گز گز میکرد
همان جا وباهمان حال چشمانم رفت
چند باری بیدارشدم.تنم خواب بود اما ذهنم هنوز داخل رستوران جولان میداد
تازه گرمی دوباره خواب به چشمانم رخت بربسته بود که صدای بلند در که با مشتی محکم کوبیده می شد از خواب پراندم
به ناگاه خودم را روی تشک نشسته دیدم.چشمانم خوب نمی دید .برق حیاط که روشن شد ،مرا به خودم آورد
چشمان نیمه بسته ام سمت در هجوم بردند.در که کمی بازتر شد.مریم را دیدم آن هم درست ساعت پنج صبح جلو در خانه پدرم