ژله تزریقی

– 🌹داستان طعم سیب 🌹 پارت اول مقدمه: گاهی میگویند که سیب میوه ی قرمز رنگی است که گوشت سفید رنگی دارد.گاهی میگویند سیب بسیار مفید است! خور..

ژله تزریقی
ژله تزریقی - مامان ریحانه

ژله تزریقی


🌹داستان طعم سیب 🌹

پارت اول

مقدمه:
گاهی میگویند که سیب میوه ی قرمز رنگی است که گوشت سفید رنگی دارد.گاهی میگویند سیب بسیار مفید است! خوردنش سلامتی را به همراه دارد.اما گاهی میگویند: این سیب را بگیر و بچش! اسلام هم همین طور است!گاهی میگویند که اسلام از نماز و روزه و تشکیل شده.گاهی میگویند اسلام خیلی خوب است! یک روش عالی برای زندگی هر انسان است!
اما بایدبگویند: بیا این اسلام را بچش!*
داستان زیر روایت دختری است که میداند اسلام چیست و از چه چیزهایی تشکیل شده اما هرگز به معنای حقیقی طعمش را نچشیده حکایت خیلی از فرزندان این خطه ی پاک که فقط میدانند اما نچشیده اند!هیچ کدام از شخصیت های این داستان واقعی نمیباشند

🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شیشه ی ماشین را پایین میکشم. با وجود این که ماشین از حرکت ایستاده اما نسیم خنکی صورتم را نوازش میدهد. ساعتم را نگاه میکنمپنج دقیقه به سهزمان خیلی کند میگذرد. از تنها بودنم در ماشین استفاده میکنم و بار دیگر آفتاب گیر را پایین میکشم. در آینه ی آن، چهره ی خودم را با دقت می کاوم. هاله ای از ترس پشت چشمان عسلی رنگم پنهان شده. شالم را جلو میکشم. با خودم میگویم: »کاش چادر آورده بودم!« بلافاصله میتوپم: »من که چادری نیستم!!!« با حرص آینه را بالامیزنم... چه اهمیتی دارد در این وضعیت؟ بار دیگر ساعت را نگاه میکنم. فقط یک دقیقه دیگر باقی مانده. از ماشین پیاده میشوم.کیفم را روی دوشم مرتب میکنم و

به سمت پله های بیمارستان حرکت میکنم. به بالای پله ها که میرسم درباز میشود و وارد میشوم. نگاهی به راهنمای طبقات میکنم. قلب و عروق طبقه سوم. راهم را

به سمت آسانسور کج میکنم که نگهبان اعتراض میکند:»کجا خانوم؟ هنوز پنج دقیقه مونده!« با خونسردی دکمه آسانسور را فشار میدهم و ساعتم را نشانش میدهم: »ساعت من که اینو نمیگه!« نگهبان که انگار حوصله ی هیچ چیز را ندارد سرش را برمیگرداند و چیزی نمیگوید. سوار آسانسور میشوم و دکمه شماره 3 را فشار میدهم. نفس عمیقی میکشم و آن را با صدا بیرون میدهم. کابین خالی آسانسور، می ایستد و باز میشود.بسم الهی زیر لب میگویم و پا در کابین میگذارم

نمیدانم چرا بار دیگر خودم را در آینه نگاه میکنم. نگاهم به آینه است و فکرم در هزار جای دیگر به سر میکند! با باز شدن درها من هم پیاده میشوم. شماره اتاق

را از یکتا پرسیده بودم. اتاق سیصد و سه. صدای نازک پرستار مرا به خود میآورد: »خانومی کجا؟« با لبخند می گویم:»ملاقات دیگه.« ساعتی که روی ستون ایستگاه پرستاری نصب شده را نگاه میکند و بعد از کمی مکث چشمانش را به نشانه تایید روی هم فشار میدهد. من هم برای تشکر دستم را روی سینه ام میگذارم

و کمی خم میشوم. بعدش راهم را میکشم به سمت اتاق مورد نظرم. صدای کفشهایم که روی سنگهای تمیز بیمارستان کشیده میشود، سکوت مخوف آن را میشکند. تقه ای به در میزنم و منتظر میمانم. یکتا با لبخند همیشگی اش در را باز میکند. با نگاهی پرسشگرانه نگاهش میکنم. سلام میکند! نمیتوانم تشخیص دهم که چه حالی دارد. دستان لاغرش را جلو می آورد و دستان یخ زده ام را میگیرد. در را کامل باز میکند و مرا به داخل هدایت میکند. وارد اتاق میشوم. نفس همه در سینه شان حبس میشود... جز مردی که جلوی تخت ایستاده و زیر لب سلام میگوید. من هم آرام تر از ایشان پاسخش را میدهم.آرام آرام قدم برمیدارم. فاطمه خانم روی

تخت نشسته لبهایش میلرزد...نه نه! فاطمه خانم نه! نمیدانم از این به بعد باید با چه لفظی صدایش کنم؟! دستانش را از هم میگشاید و آغوشش را برایم باز

میکند...من هم به پیروی از این کارش خودم را در آغوشش جای میدهم... ناخودآگاه بغض میکنم و اشک در چشمانم جمع میشود... بی جاری شدن! زیر لب

نجوا میکند: »نیکی من! خودتی مامانی؟ تو همیشه نزدیکم بودی اما من توی آسمونا دنبالت بودم!!« از آغوشش بیرون می آیم و سرم را پایین می اندازم تا چشمانم را نبیند. دست لرزانش را زیر چانه ام میگذارد و صورتم را بالا می آورد و با لحنی مادرانه و شیرین میگوید: »دیگه گریه واسه چیه؟ما که الان کنار هم دیگه ایم! باید

خوشحال باشی!« دست خودم نیست نمیتوانم بغضم را مهار کنم و کلامی سخن بگویم. صدای زنانه و کلفتی مرا به خود می آورد:»به به! مگه نگفتم اضطراب برای

ایشون ضرر داره؟ ما دو ساعت دیگه میخوایم این مریضو جراحی کنیم اون وقت شما فیلم هندی راه انداختین؟« از شنیدن کلمه فیلم هندی، منو یکتا به یک دیگر

نگاه معنا داری میکنیم. دکتر این بار جدی تر تذکر میدهد: »خانومای عزیز مثه این که مشکل فقط شما دو نفرید! بفرمایید بیرون!« دلم نمیخواهد این صحنه به

همین راحتی ها تمام شود... روزهاست که منتظرش بودم! فاطمه خانوم ملتمسانه میگوید: » بذارید باشن! کاری ندارن که!« دکتر با همان ابهتش ادامه میدهد: »دوس ندارم وقتی برگشتم این اتاق رو شلوغ ببینم!« آن مرد به نمایندگی از ما چشمی میگوید. همین که دکتر اتاق را ترک میکند، فاطمه خانوم با دستش به تخت خودش اشاره میکند. مستاصل به سمتش میروم و روی تخت، کنارش مینشینم. سعی میکنم نگاهمان در یک دیگر گره نخورد! به دستانش که پوستشان از شفافیت افتاده، نگاه میکنم. اما او با دقت و لبخند مرا مینگرد. _»چقد بزرگ شدی!« لبخندی در جوابش میزنم. ادامه میدهد: »تو هم مثل یکتا چشمات به بابات رفته!« یعنی رنگ چشمانم را نمیدانست؟ محال ممکن است! رو به یکتا میکند: »دخترم... بابات نیومده؟« از خدا خواسته من هم برمیگردم و نگاهش میکنم. در چشمانش چیزی متفاوت میبینم... چیزی شبیه حسادت! شاید هم گیرنده های نگاهم درست اطلاعاتش را دریافت نمیکند! مگر یکتا حسادت هم بلد است؟ شاید! اگر من جای او بودم

حسادت میکردم؟ شاید! یکتا با لبخند تصنعی پاسخ میدهد: »نه هنوز!« فاطمه خانوم دستم را که با بند کیفم بازی میکند، میگیرد و میگوید: »الان باید بیست سالت

باشه!« سعی میکنم از لاک خودم خارج شوم: »مگه من کی به دنیا اومدم؟« لبخندی عمیق بر لبانش می نشیند

ادامه دارد

برای نمایش همه ی غذاهای کانال مامان ریحانه اینجا کلیک کنید

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: