زولبیا وبامیه(پخت دوم)
– مادر بزرگ باچادرش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد. د..
زولبیا وبامیه(پخت دوم)
مادر بزرگ باچادرش اشکش را پاک کرد و گفت:
آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد
دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم
آی می چسبید.
گفت: بچه گی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم