کیک هویج

– ✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼سکوت من و برادرم احمد، با هم سه سال تفاوت سنی داشتیم. من بزرگتر بودم و او اگر چه کوچک بود، اما همیشه مورد توجه اطراف..

کیک هویج
کیک هویج - Mohadeseh☆_76

کیک هویج


✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼سکوت

من و برادرم احمد، با هم سه سال تفاوت سنی داشتیم. من بزرگتر بودم و او اگر چه کوچک بود، اما همیشه مورد توجه اطرافیان بود. ساکت و آرام و کم حرف و من کاملا با او فرق داشتم. دو سه سال قبل، از شهرکوچک مان به تهران آمدیم، سرمان داغ بود، مثل خیلی از جوان های پرشوروشر می خواستیم زندگی مان را تغییر دهیم.

خدا با ما یار بود و با اینکه به خیلی چیزها آشنا نبودیم، کار و کسب خوبی راه انداختیم. گاهی با خوشحالی و افتخار برای مادر و پدرمان پولی می فرستادیم، خرده جهیزیه ی خواهرها را می خریدیم یا لباسی، کفشی، پالتوی گرمی برایشان می بردیم.

دعای مادرم که همیشه می گفت الهی دست به خاک می زنید طلا بشود؛ انگار مستجاب شده بود. کارمان خوب پیش می رفت، احمد نبوغ ذاتی اش را به کار گرفته بود و من هم مدیریت می کردم. با چند شرکت بزرگ در حال مذاکره بودیم و داشتیم کارگرهای دیگری اضافه می کردیم که همگی همشهری و به دنبال کار بودند.

مسافت طولانی و پیشرفت کار فرصتی نمی گذاشت تا سری به شهر ودیار پدری بزنیم. شاید یک سالی می شد که مادر و پدر و بقیه اقوام را از نزدیک ندیده بودیم. هفته پیش قرار مهمی برای ثبت اختراع احمد داشتم و می خواستم دستگاهی را که اختراع کرده بود، به مدیر یک شرکت مهم نشان بدهم.

صبح زود با احمد رسیدیم جلوی کارگاه! خشکم زد! پدر و مادرم با همان لباس های محلی و چند بقچه، جلوی در ایستاده بودند.

اینها کی این همه راه را آمده بودند؟ چرا ما خبر نداشتیم؟ چرا با این سر و وضع؟ خون خونم را خورد. سلام و علیک سردی کردم و تشر زدم که چرا بی خبر آمده اند. تمام ذوقشان به یک باره از بین رفت. کلید را به احمد سپردم تا آنها را به خانه ببرد و خودم خیلی آراسته و مرتب رفتم تا به قرارم برسم. به موقع رسیدم، اما متوجه شدم تلفن همراهم را جاگذاشته ام. مدیری که با او قرار داشتم نبود و طبق گفته ی منشی تا ظهر هم برنمی گشت.

با عصبانیت به سمت کارگاه برگشتم. در دفتر را که باز کردم، غافلگیر شدم. احمد، مادروپدرم را پشت میز من نشانده بود و مدیر شرکتی که با او قرار کاری داشتم در حال بگو و بخند با آنها بود. گیج شده بودم. احمد موبایل را به سمتم گرفت و با لبخند گفت:" موبایلتو جا گذاشتی داداش، آقای اسکندری چند بار زنگ زده بودن که شما نرید شرکتشون، می خواستن کارگاه رو از نزدیک ببینن..."
----
لبخند پدر و مادرم با تعریف و تمجیدهای آقای اسکندری، عمیق تر می شد. انگار بدون حضور من قرارداد خوبی در حال شکل گرفتن بود.

احمد دوروبرشان می چرخید و مدام می گفت:"ننه و آقام صاحب اصلی اینجان، ما کارگرشونیم..."

از خودم شرمسار بودم، آرام و ساکت گوشه ای نشستم. شاید بهتر بود من هم گاهی سکوت را تجربه کنم.

#نفیسه_محمدی

🌸🍃🌼🌸🍃🌼

تصاویر تزئینات کیک هویج

کیک هویج - تصویر 1 - ✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼سکوت

من و برادرم احمد، با هم سه سال تفاوت سنی داشتیم. من بزرگتر بودم و او اگر چه کوچک بود، اما همیشه مورد توجه اطراف.. - Mohadeseh☆_76
کیک هویج - تصویر 1 - ✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼سکوت من و برادرم احمد، با هم سه سال تفاوت سنی داشتیم. من بزرگتر بودم و او اگر چه کوچک بود، اما همیشه مورد توجه اطراف.. - Mohadeseh☆_76

برای نمایش همه ی غذاهای کانال Mohadeseh☆_76 اینجا کلیک کنید

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: