دورچین با پیاز

– داستان طعم سیب # پارت دوم »شهریور سال پنجاه و هشت... بیست شهریور ماه!... یکتا هم 12 تیر سال شصته.« خنده ام میگیرد! من و یکتا دو سال باهم اختلا..

دورچین با پیاز
دورچین با پیاز - مامان ریحانه

دورچین با پیاز


داستان طعم سیب #
پارت دوم

»شهریور سال پنجاه و هشت... بیست شهریور ماه!... یکتا

هم 12 تیر سال شصته.« خنده ام میگیرد! من و یکتا دو سال باهم اختلاف سنی داشتیم اما سر یک کالس مینشستیم! پرستار بی محابا همراه با همان چرخ دستی

پرسر و صدا وارد اتاق میشود و جو دوست داشتنی و جدیدمان را بر هم میزند: »ببخشید باید مریضو برای عمل آماده کنیم... بیرون لطفا.« من و یکتا از اتاق خارج

میشویم و روی صندلی های راهرو مینشینیم. نگاهی به چشمان یکتا می اندازم...چطور تا الان متوجه نشده بودم که رنگ چشم هایمان بسیار به هم شبیه است؟ از نگاه سنگین من سرش را باال می آورد و میگوید:»چیه؟چیزی شده؟« سرم را به نشانه نه تکان میدهم و میگویم: »هیچی! فقط یه سوال؛ الان باید تورو آبجی صدا کنم؟«چشمانش را گشاد میکند و میگوید: »خدا نکنه! تا اون موقع که دوستم بودی

به زور تحملت میکردم! حاال بشی آبجیم؟ زبونتو گاز بگیر!« بی توجه به لحن شوخش میگویم: »اون روزا که تازه با هم دوست شده بودیم ،هیچ فکر میکردی آخر این دوستی شبیه یه فیلم هندی باشه؟!« لبخند میزند و با مهربانی میگوید:
»من هنوزم میگم فیلم هندی الکلیه! همه ی اینا قسمت بوده...خواست خدا بوده که همه چیز این طوری خوب رقم بخوره... شاید هم پاداش خوبی هات بوده!من که

نمیدونم! ضمنا الان تازه اول راهمونه نه آخر دوستیمون!« _»ممنونم ولی خودتم میدونی من اصن خوب نبودم!« _»هیچ کسی از مقام بقیه یا خودش پیش خدا با خبر نیس! توهم زود قضاوت نکن درباره خودت.« چشمک میزند و مرا بغل میکند...از کارش استقبال میکنم و به بهترین شکل جوابش را میدهم. این کارشمرا به چند سال قبل برمیگرداند... روزهایی که حس میکردم چیزی در زندگی کم

ندارم
1377/6/31 کلید را توی در انداختم و در را به آرامی گشودمنگاهی به اطرافم کردم تا مطمین شوم کسی حواسش به من نیست. درحیاط را بستم و پاورچین پاورچینوارد راهرو شدم. صندل های بنفشم را جلوی پله ها درآوردم.به سمت آسانسور رفتم اما پشیمان شدم.راهم را به سمت پله های فرش شده کج کردم. به زحمت خودم را به طبقه دوم رساندم اما بادیدن کفشهای بابا جلوی در خونه انگار آب سردی روم خالی شد! با حساب و کتاب من بابا الان باید توی اتاق کارش می بود نه طبقه دوم! ناچارا سمت آینه ی جلوی در رفتم. رژ قرمز رنگم که همچون یاقوت

میدرخشید را پاک کردم و یه ماتیک کمرنگ کالباسی رویش کشیدم. یک جوراب سفید هم پوشیدم تا ناخن های الک خورده ام معلوم نشود.دسته ای از موهایم را که بافته بودم زیر مانتویم دادم. عینک دودی را هم از روی موهای لختم پایین آوردم و روی چشمانم گذاشتم. حالایک پوشش پدرپسند داشتم! شاید به قول خودش یک پوشش محترمانه! در زدم و بالفاصله دستانم را 180 درجه توی جیبم فرو بردم. مادرم در را باز کرد.تا نگاهش به من افتاد همان یک ذره لبخند بی جانش هم از چهره اش محو شد و توپید:»کجا بودی؟« طوری که کسی نشنود گفتم:»با بچه ها کافی شاپ بودیم.« چشم غره ای رفت و در را بیشتر باز کرد تا من وارد شوم.لبخندی زدم و به سرعت به سمت اتاقم رفتم که با صدای بابا سر جایم خشک شدم: »علیک سلام هدیه خانوم!«برگشتم به سمت صدا.در حالی که سعی میکردم

چهره ام را خندان نشان دهم گفتم:»عه؟شما خونه اید؟ چقد عالی!من که میدونستم به خاطر منم شده امروز زودتر میاید!!!« اما بابا انگار که عصبانی شده باشد فریاد

زد: »مگه صد بار بهت نگفتم دور اون دختر نوذری رو خط بکش! اون باباش خلافکاره اینو بفهم!« چهره عسل جلوی چشمانم قوت گرفت... همکالسی مغرور و خودخواه من که امروز با من و مهسا و پارمیس همراه شده بود تا برای من جشن تولد کوچکی برگزار کند. بابا راست میگفترفتار هایش همیشه جلب توجه میکرداما من همیشه فکر میکردم فقط برای تور کردن پسرهای محله شان این کار را

میکند؛ ولی با شنیدن حرف پدر از رفتن به جشن تولد خودم پشیمان شدم! بابا هم که تعجب را از نگاه من خوانده بود صدایش را پایین آورد و با همان لحن جدی ادامه داد:» تو از فردا یه مدرسه دیگه میری؛ دلیلی نداره که با دوستای قدیمی ات رفت و آمد داشته باشی.تازه اونم با تیپ عروسکی!« مسیر نگاهش را ادامه دادم تا به جیب هایم رسیدم. دست هایم را با شرمندگی بیرون آوردم. پدرم با دیدن لاکهای صورتی که رو ناخن های بلندم نقش بسته بود و زیورآلاتی که از دستهایم آویزان کرده بودم با لحن گرمی گفت:»هدیه جان! من خودم اینا رو برات خریدم

و اجازه دادم از اونا استفاده کنی! اما یه خانوم متشخص موقع رفتن به پارک و کافی شاپ از اینا دستش نمیکنه.اینا برا جاهای به خصوصیه؛ من زیاد به تو سخت نمیگیرم اما ازت توقع دارم که از این کار من سواستفاده نکنی!!!«چشمی میگویم

ادامه دارد...

ممنون که لایک می کنید 🌹🌺🌺🌺

برای نمایش همه ی غذاهای کانال مامان ریحانه اینجا کلیک کنید

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: