سبزی پلو باماهی

– شب بود به همراه احسان به خانه پدرش رفتیم تا در مراسم خواستگاری خواهرش حضور داشته باشیم.نقاشی بهاره راهم همانجا به مریم هدیه دادم.چندی بع..

سبزی پلو باماهی
سبزی پلو باماهی - Khanoome

سبزی پلو باماهی


شب بود به همراه احسان به خانه پدرش رفتیم تا در مراسم خواستگاری خواهرش حضور داشته باشیم.نقاشی بهاره راهم همانجا به مریم هدیه دادم.چندی بعد خاله و آقا منصور هم آمدند.بعداز چند دقیقه دور هم بودن مثل هرخواستگاری دیگری گفت وگو به اصل مطلب رسید.ازآنجا که فامیل بودند وبا همه رسومات وخلقیات هم آشنا بودند ،سوالها خیلی جزیی پرسیده شد و بعدش هم مریم ومنصور یک ساعتی را داخل اتاق باهم صحبت کردند

دراین فاصله هم خاله ریحان با پدر دررابطه با شرایط کاری پسرش و موقعیت های پیش رو حرف میزد.احسان شنونده بود وبا کمال میل حرفهای پدر وخاله اش را تایید میکرد.مریم تمام شرایطش را توضیح داده بود وپدر هم از منصور خواست دو ماهی مراسم عقد را تا پایان پروژه مهم کاری مریم به تعویق بیاندازد

خاله و پسرش با تمام خوشحالی که داشتند همه شرایط را پذیرفتند.خاله بغل دست مریم نشسته بود و دستش را روی دستان مریم انداخته بود واورا عروس گلم خطاب میکرد.منصور با عروس گفتن های مادرش لذت میبرد و هر از گاهی نگاهی به چشمان مشکی و شیطنت بار مریم می انداخت .بالاخره بعداز سالها عشق و علاقه ای که منصور به مریم داشت ،جواب بله را گرفته بود ،خاله هم ازاینکه پسر دردانه اش ،مرد تمام سالهای تنهاییش به خواسته اش رسیده بود ،دست به دعا شد از خدا خوشبختی شان را طلب کرد

شب خواستگاری هم بی دغدغه گذشت بدون اینکه صحبت ها سر مهریه و جهیزیه بالا بگیرد

خلاصه ازآن روز خیلی گذشته بود .امیر و احسان توانسته بودند برنامه کاری شرکت را تا حدی از تلاطم در بیاورند .اما خودم حال چندان خوشی نداشتم.شنبه اول هفته را تا لنگ ظهر خوابیدم و وقت ناهار هم مامان سیمین با یک کاسه آش رشته که به درخواست خودم بار گذاشته بود به خانه مان آمد.سرمیز با چهره پف آلود دولوپی آش میخوردم

مامان متعجب در چهره ام خورد شده بود
دختر چرا سر و روت ورم کرده
فکر کنم خبری باشه

چه خبری،مامان؟؟!!
به نظرم داری مادر میشی .یه دکتر برو .اینقدر هم نخواب.بیشتر ورم میکنی

با اینکه قیافه آدم های خجالتی را به خودم گرفته بودم اما از به وقوع پیوستن این موضوع به واقعیت ،خوشحال بودم

صبح خروس خوان وقتی آسمان تازه لباس صبحش را به تن کرده بود برای رفتن به دکتر و انجام آزمایش بی خبر از احسان از خانه بیرون زدم

البته احسان خیلی درگیر کارش بود و زودتر از من به همراه بازاریاب شرکت برای معرفی اقلام جدید به داروخانه های معروف شهر رفته بود

بعداز دو ساعت سمت آزمایشگاه سر خیابان روانه شدم

چند دقیقه ای معطل ماندم

خانوم منشی پشت میز اسامی مریض ها را صدا میزد

خانوم مهلا آقایی
تپش قلبم سمج تر شده بود

دستم را روی صندلی عصا کردم و روی پاهایم ایستادم
هنوز برگه آزمایش را به دست نگرفته

خانوم منشی با چهره بشاش و سرزنده اش بالبخندی برگه به دست بهم گفت:تبریک میگم ،جواب مثبته

سری تکان دادم وجواب لبخند را با تشکر وخسته نباشید دادم

از آزمایشگاه بیرون نزده با احسان تماس گرفتم واورا شریک خبر خوش صبح گاهی ام کردم

یک آن طرف خط صدایی نیامد.انگار اوهم شوکه شده بود،بعداز چند ثانیه قهقهه ای به شدت انفجار یک بمب بلند شد

اوطبق عادتش گوشی را بدون خداحافظی قطع کرد

با غیض صفحه گوشی را بستم.از سالن بیرون زدم هنوز به ورودی آزمایشگاه نرسیدم که تلفنم به صدا در آمد بله مامان ومریم هم خبر دار شده بودند

مریم کلی قربان صدقه برادر زاده اش رفت وبعد مامان گوشی را به گوشش چسباند.قند توی دلشان آب شده بود

کارهای عجیب احسان تمامی نداشت.به قول قدیمی ها عدس تو دهنش خیس نمیخورد

زیپ عقبی کیف را باز کردم تا گوشی را درونش بچپانم که مامان سیمینم تماس گرفت
مامان خوشحال ومدام قربان صدقه نوه اش میرفت
من مانده بودم احسان چطور این خبر را به خانواده من داده بود.این کار روی خیلی زیادی میخواست که احسان همه اش را به یک جا داشت

البته به خانواده هایمان حق میدادم بچه من و احسان اولین نوه آنها محسوب میشد.برای اولین بار مادر بزرگ می شدند

به محض خداحافظی ام با مامان؛احسان تماس گرفت

سرگیجه گرفته بودم
گوشی را ازخود صبح براچندمین بار به آن طرف خط وصل کردم
جانم احسان،دیگه کسی جانمونده،خبر بارداری منو بهش بگی
اولا سلام...بعدشم...خواستم بگم شام مهمون من،نمیخوادبری مزون.خونه استراحت کن تامن بیام

وباز بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد

بعداز آن همه حرف زدن بغل باغچه داخل حیاط آزمایشگاه نفسی تازه کردم و اکسیژن را با عطر گل های مخملی مهمان ریه هایم کردم

حالا باید منتظر تغییرات بیشتری میبودم

برای نمایش همه ی غذاهای کانال Khanoome اینجا کلیک کنید

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: