کیک صبحانه

– درمیان آن همه،هم همه چشم ازش بر نداشتم میخکوب بیرون اتاق ایستادم.بامریم تماس گرفتم وبا خبرشان کردم. چند ساعت بعد احسان را وارد بخش کردند..

کیک صبحانه
کیک صبحانه - Khanoome

کیک صبحانه


درمیان آن همه،هم همه چشم ازش بر نداشتم میخکوب بیرون اتاق ایستادم.بامریم تماس گرفتم وبا خبرشان کردم

چند ساعت بعد احسان را وارد بخش کردند

دکتر به بخش آمدواز حال عمومی احسان برایمان گفت:
به هوش آمدن مریض ما بعد از تقریبا یک سال ونیم یعنی معجزه.باید بدونید تو شرایطی نیست که بتونه راحت حرف بزنه و ارتباط بر قرار کنه.متاسفانه ضربه شدیدی که به جمجمه ومغز وارد شده و مدت طولانی که تو کما بودن باعث شده فعلا فراموشی داشته باشه که البته با صبوری و کمک شما این شرایط میتونه سریع تر حل بشه

دست وپا گم کرده بودیم، اما زنده شدن دوباره اش میتوانست جان دیگری به همه ما ببخشد

جای دستگاه اکسیژن روی صورتش چال شده بود،زیر چشم هایش سیاه سیاه بود،انگار هنوز توی خواب وبیداری بود

ته دلم ذوق مرگ دیدنش بودم برای ساختن دوباره زندگی ام آن هم از نو

بعداز دوهفته داخل بخش بودن و حال عمومی که هر روز بهتر میشد از بیمارستان مرخص شد و خانه پدرش رفت

هر روز به دیدنش می رفتم .خوب مرا شناخته بود هم از چشمانم هم از عکس های دونفره مان

کم نیاورده بودم .میدانستم باید منتظر بمانم و سختی های ره را به جان بخرم

پدر و وحیدراضی به دیدن من و احسان نبودند ونمی خواستند زندگی ما که از دید آنها از پایه آسیب دیده بو ،دوباره شکل بگیرد

من از خود مادرم یاد گرفتم که اگر چیزی خراب می شود نباید زود تعویضش کرد باید تعمیرش کرد.حالا حکایت زندگی من حکایت همین حرف است،می خواستم تعمیرش کنم،چم وخمش بهتر از قبل دستم آمده بود

موافق بی احترامی به خانواده ام نبودم امامجبور شدم نظر قطعی ام که برگشتم به زندگی دوباره با احسان بود برایشان بازگو کنم.با مخالفت های شدیدی روبه رو شدم.اما پدر با همان ویژگی دلسوز بودن و پناه همیشگی اش ،پشت من درآمد تا فرصت آخر را به من بدهند

با اطمینان کامل شرطشان را قبول کردم و سفت وسخت پای حرفهایم بودم

چند روزی گذشته بود،مریم به دیدنم آمد واز اوضاع برادرش برایم گفت از اینکه تمام اتفاقاتی که افتاده رابرایش یادآور شده و حالا همه چیز را راجع به خودش ومن می داند

با یاد آوری اتفاقات تلخ توسط مریم ،لحظه تصادف برای احسان در خاطرش زنده شده بود.گویا بعداز اینکه سولماز حرف مهریه را به میان کشیده بود و حقیقت برای احسان رو شده بود ،جا خورده بود و خود را بازنده میدان میدانست وبا فکر اینکه دستش برای همه رو می شود پشت فرمان،تخته گاز سمت شرکت سولماز راه می افتدکه این اتفاق تلخ روی سرش آوار می شود

مریم از طرف احسان پیغام آورده بود.احسان خواسته بود چند روزی به او فرصت دهم تا خودش بامن تماس بگیر

چه لحظه ای بود.احسان گم شده ام پیدا شده بود.خودخودش بود همان مردی که روز اول عاشقش شده بودم و وارد زندگی ام شده بود.گرچه شکست سختی خورده بودیم.ازهم دور بودیم و خیلی چیزها را باید از نو می ساختیم بازهم امیدوار بودم به لحظه های آتی

دو روزی گذشته بود.مشغول جمع کردن خرت وپرت های اتاقم بودم که چند پیام پیاپی مرا ازجایم سمت خودش سوق داد

شماره احسان بود.همانی که خیلی وقت بود ردی ازتماس ها و پیام هایش روی گوشی ام نیافتاده بود

پیام ها یکی پس از دیگری روی صفحه ظاهر می شد
-سلام مهلا جان
-خواستم باهات حرف بزنم،نمی دونم از کجا شروع کنم

-شرمنده ام،همه واقعیت رو از مریم شنیدم،میدونم خانومی کردی وپای همه نامردی هام موندی

-چند روز بهم فرصت بده ،اگه قابل بدونی تو همین روزا میام دنبالت

تند تند اشک هایم را به عقب پس میزدم تا صفحه تار شده روبه روم واضح شود و بارها و بارها ازنو نوشته هایش را بخوانم
خیلی طول کشید تا جوابش را دادم
می نوشتم وپاک می کردم.تااینکه توانستم بنویسم(منتظرت می مونم)
آن شب به تلافی از شبهایی که سخت سحر می شد ،با خیالی راحت از احسان،خودم را روی تخت انداختم و با چشمانی بسته نفسی عمیق به ریه هایم کشاندم و با خنده ای که زیر پوستم جا خوش کرده بود سرم را روی بالش انداختم وموهایم را آویزانش کردم

برای نمایش همه ی غذاهای کانال Khanoome اینجا کلیک کنید

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: