یک عصرانه #توپک خرمایی #کیک# دمنوش

– میم شکلات. پارت سوم♡ دهنم باز مونده بود +فکر میکرده دوست منی و من هم که هی انکار میکردم دوستی ندارم فکر میکرد من مخفی کارم این شد که من..

یک عصرانه #توپک خرمایی #کیک# دمنوش - وروجک○○○♡

یک عصرانه #توپک خرمایی #کیک# دمنوش


میم شکلات. پارت سوم♡
دهنم باز مونده بود

+فکر میکرده دوست منی و من هم که هی انکار میکردم دوستی ندارم فکر میکرد من مخفی کارم این شد که من هر چی به خطت زنگیدم بر نداشتی یاد عایشه افتادم یاد ماه گل عزیزم افتادم گفتم نکنه خبط چن سال پیش رو تو انجام بدی عایشه دومین قربانی بود گفتم تو سومی نشی

می خواستم گریه کنم ماه گل و عایشه قربانی طایفه بودن ماه گل عزیزم خودش رو کشت فقط به خاطر یه کلمه یه شخص بی شرف عایشه ی عزیزم خاله ی محربونم دومینشون بود که اونم به خاطر یه آدم خودش رو دار زد نه از روی عشق غیرت چرت بعضی از مردا از همشون متنفرم میکنه

به خودم اومدم سرد شدم دستام لرزید حالم بد شد اروم نگاهش کردم

+ این شد که خدمت رسیدم

عصبی شدم و بهش توپیدم:
دایی جان اولا من همون موقع خطم رو انداختم تو آتیش دوما من نه ماه گل بخت میشم نه خدا رو شکر بابام شبیه بابابزرگتون یه شخص بی منطقه

ابروهاش رو در هم کشید پاشد :میخواستم یه خبر خوش بهت بدم که عرضه نداری

سمت پذیرایی رفت یکم اونجا موندم تا اروم بشم بعد به سمتش راه افتادم بالبخند گفتم میلاد جون دایی لبخند زد و گفت :
نچ خر بشو نیستم

با لبخند دندون نمایی گفتم: بیا و یه بار بشو

چپ چپ نگام کرد :خیلی بیشعوری دختر

وبعد با افاده گفت :الی میخوام آباجی ها رو ببرم تبریز و البته شما و هلما رو

با جیغ بالا پریدم:خیلی عشقی میلاد خان قلب رو بهش نشون دادم :جات اینجاس آق دایی
بعد اینکه چای آوردم و باهم خوردیم بهم گفت که آماده بشم و من هم که منتظر همین حرفش بودم بدو رفتم سمت اتاقم

همین که مانتو زرشکی و شلوار مشکی رو پوشیدم و یه تیپ خفن زدم از پله ها سرازیر شدم: میلاد جوووون بدو من آماده ام

در حالی که به از در بیرون میرفت گفت: الی ادب داشته باش خیلی بی ادب شدی شوهر گیرت نمیاد ها

ازدر اومدم بیرون ودر رو بستم گفتم: شوهر کیلو چند ارزونی خودت
دایی خندید و گفت حرفات همش میره تو اینجا ها و با انگشتش به شقیقه اش اشاره کرد. بعدا نگی نگفتم

بی خیال به سمت ماشینش رفتم و با زدن دزد گیرش درشو باز کردم و نشستم

_الی راستی میدونی کجا بریم من میگم بریم پیش احسان ببینیم این چه جور جونوریه و بعد خندید
ابرو هامو کشیدم تو هم و مشکوکانه پرسیدم: نکنه چیزی ازش دیدی

در حالی که از کوچه خارج میشد خنده ی ارومی کرد و گفت: چیزی که نه ولی خیلی مشکوکه

بازم رفتم تو فکر میدونستم منم بهش مشکوک بودم

برگشتم سمتش و با صدای آروم گفتم: تعقیبش میکنیم و دنبالش میریم بهش نگی ها

دایی با صورت در هم گفت: چه خواهر شوهر بازی در میاری چندشی اه اه

زندگی احسان واسم مهم بود تو فکر بودم این احسان مارمولک هم بزرگ شد ها البته 23 داره ولی واسه اداره ی یه زندگی یکم کوچیکه با صدای دایی حواسم جمعش شد در حالی که جلو در دانشگاه نگه میداشت گفت: بفرما خواهر شوهر جان و بعد به سمت دانشگاه احسان اشاره کرد دانشجویان تک و توک تو حیاط بودن

در حالی که یه چشمم به در دانشگاه بود و یه چشمم به دایی گفتم: حالا از کجا میدونی زنگ کلاسش کیه

در حالی که لبخند دندون نما میزد گفت: می ایستیم تا بیاد دیگه

با تاسف سرمو تکون دادم و باز به در دانشگاه خیره شدم حالا معلوم نبود کی بیاد ولی ارزش داشت بعد از یه ساعت هنوز پیداش نبود دایی کلافه پیاده شد و گفت: بشین برم یه چیز بگیرم بخوریم لااقل
باشه ای گفتم که دایی دور شد اطراف رو میپاییدم که احسانرو دیدم با یه پسر خوشگل خوشحال شدم و پیاده شدم به سمتش رفتم که یه دختر از دور اسم احسان رو صدا زد و به سمتش دوید مات موندم تا دختر برسه زود دویدم سمت احسان و بغلش کردم احسان مات موند دوستش چشماش که از حدقه بیرون اومد و دختر هم که چند متر با ما فاصله داشت به کل هنگ کرد تابه خودشون بیان ضربه ی دوم رو زدم: عشقم خوبی
احسان دستامو به زور از گردنش باز کرد و با اخم وحشتناک نگام کرد که دوستش با لبخند یه وری نگامون کرد: احسان، داداش معرفی نمیکنی این خانم عاشق رو.؟؟ احسان دو باره عصبی نگام کرد و به سمت دختر خانم رفت که خشکش زده بود خواستم دوباره به سمتش برم که دستی محکم دستمو کشید برگشتم که بهش بتوپم که با دیدن نیش باز دایی لبخند زدم و آروم گفتم: ولم کن برم این حاجی رو بیارم برگشتم که دیدم نیش دوستش هم بازه اخمامو به شدت کشیدم تو هم و با دایی به سمت احسان و دخترخانم رفتیم که با تنش استرس باهم حرف میزدند تا رسیدیم پیششون دختر چشم سبز خیییلی خوشگل نگاه سر زنش باری بهم انداخت و نگاه احسان که داشت هشدار می داد که چه بلایی سرم میاره پرو ترم کرد دوست احسان هم پیشمون اومد دایی با لبخند سلام داد و رو به احسان گفت: دایی جون اگه عجله داشتی و یا خجالت میکشیدی بهم میگفتی خودم پا پیش میذاشتم

منم با لبخند لجوجانه ای داشتم نگاه به هر دوشون می انداختم که دوست احسان با صدای آرومی رو به احسان گفت: انصافا زن داییت خیلی ماهرانه نقش بازی کرد ها

احسان تیز نگاهش کردو خیلی زننده گفت: خواهر م هستن
منم باز لبخند زدم و رو به دختر گفتم: زن داداش جان خودت رو معرفی نمیکنی

و به احسان که داشت برام خط و نشون می کشید بی توجه شدم دا یی آروم داشت میخندید دختر هم که داشت به زور خنده اش رو نگه میداشت گفت: اسرا مردانی هستم و با هم دست دادیم با لبخند گفتم: من هم الای هستم آبجی آق احسان

و دایی هم خودش رو معرفی کرد

احسان هنوز عصبی بود کلید ماشینش رو داد دست دو ستش و گفت که هماهنگ میکنه ماشین رو بعدا بگیره از دوست احسان و اسرا خداحافظی کردیم که احسان با حرص بازومو گرفت و به سمت ماشین دایی برد و دایی هم پشت ما اومد و زود سوار ماشین شد و نشست منو احسان هم پشت نشستیم ماشین حرکت کرد با دستش هنوز بازومو فشار میداد که از دستش ازاد کردم با اخم وحشتناک گفتم: چیه چرا پلنگ شدی

با دندون های کلید شده گفت: کشتمت میمون

دایی زو د اومد وسط حرفش : چی شده احسان اگه مشکلی داری بگو ماهم بدونیم

با این حرف دایی احسان یکم آروم شد و با چهره ای در هم گفت: دایی جان آخه من فدات بشم این مغز خر خورده تو چرا باهاش همراه شدی

دایی با ابرو های در هم گفت: چیه مگه شما که از اون حاج آقا های چشم وگوش بسته بودی حالا چی شد

احسان با صدا نفسش رو داد بیرون: اخه شما که خبر ندارین این چه کنه ایه

با تعجب گفتم: نگو که اون میچسبه بهت وتو بهش کاری نداری!!

دندون هاشو رو هم سایید: تو حرف نزن که باهات کار دارم هنوز

دایی این بار اخم کرد و گفت: تهدیدات رو بس میکنی یا نه ماجرا چیه اصلا احسان بی

خیالم شد و گفت: بابا این دختر خانم محمدی استادم هست و چشمش دنبالمه
بالبخندخبیث گفتم: نگو که چشم تو دنبالش نیست احسان بی خیال گفت: نه نیست و به سمت خیابون برگشت یاد رفتارش موقع بغل کردنش افتادم: لابد به همین خاطر بو د که بعد بغل کردنت دویدی سمتش و به همین دلیل ایشون هم احسان صدات میکرد آره

لبخند ملایم اومد رو لبش که از دید دایی پنهون نموند: کله خری خدایی تو بزرگ کوچیک حالیت نیست من که تا یه ناهاری چیزی بهمون ندی بیخیالت نمیشم

با ارامش گفت: چشم ولی هنوز چیزی معلوم نیست

دایی چپ چپ نگاش کرد و گفت: ادرس یه رستوران بده ببینم پسره ی کله خر

دایی ادرس رو از داداش گرفت و به سمت رستوران رفت به چهره ی احسان خیره شده بودم و تو افکار مختلف غلت میزدم که با حرکت احسان که جلو روم بشکن میزد به خودم اومدم چشمکی زد و گفت: چیه الی چیزی شده

با چشمای کوچیک شده گفتم: این دختر رو کامل معرفی کن ببینم سنش چنده چند خواهر و برادرن پدرش چیکاره اس دخ

احسان ابروهاشو برد بالا و گفت: هپ هپ چه خبره نفس بکش

اروم به دایی که لبخند زد گفت: دایی جان قول بده به مامان فعلا نگی ها جان من

تصاویر تزئینات یک عصرانه #توپک خرمایی #کیک# دمنوش

یک عصرانه #توپک خرمایی #کیک# دمنوش - تصویر 1 - میم شکلات. پارت سوم♡ دهنم باز مونده بود +فکر میکرده دوست منی و من هم که هی انکار میکردم دوستی ندارم فکر میکرد من مخفی کارم این شد که من.. - وروجک○○○♡
یک عصرانه #توپک خرمایی #کیک# دمنوش - تصویر 2 - میم شکلات. پارت سوم♡ دهنم باز مونده بود +فکر میکرده دوست منی و من هم که هی انکار میکردم دوستی ندارم فکر میکرد من مخفی کارم این شد که من.. - وروجک○○○♡

برای نمایش همه ی غذاهای کانال وروجک○○○♡ اینجا کلیک کنید