اینم یه دونات دیگه

– خب منتظرتون نمی زارم.بریم که ادامه بدیم آها یه نکته ،بگم🤔🤔🤔 بذارید بگم.خوشحالم دوستانی چون شما همراهم هستید. آها یه چیز دیگه ولش کن ،..

اینم یه دونات دیگه
اینم یه دونات دیگه - Khanoome

اینم یه دونات دیگه


خب منتظرتون نمی زارم.بریم که ادامه بدیم
آها یه نکته ،بگم🤔🤔🤔
بذارید بگم.خوشحالم دوستانی چون شما همراهم هستید

آها یه چیز دیگه
ولش کن ،نمیگممیگم میگم

بازم ممنون از نگاه تک تکتون🥰🥰🥰عاشقتونم❤
مریم دستش را به چارچوب در قفل کرده بود .هنوز داشت حرف میزد.پدر وارد خانه شد
مهلا ...مهلا...وبدون اینکه در بزند هراسان وارد اتاق شد

پاشو باید بریم بیمارستان
نپرسیدم چرا ...همان لباس چروکیده دیروز را تنم کردم

مامان ترسیده بود
چیزی شده آقا مصطفی
-انشاالله که خیره
-انگار برا احسان اتفاقی افتاده

مامان دستش به دیوار بود و نگاهش طرف من وپدر

اسم احسان به گوشم خورد.چه اتفاقی...او که امروز خوش خوشانش بود این حرفها را با خودم میزدم اما ترس برم داشته بود ونگرانش بودم

خسته وچهره در هم راهی بیمارستان شدیم.خیابان دلگیر و خلوت بود.اصلا آفتاب سر نزده بود .انگار اوهم مثل من توانی برای روشنی نداشت

چیزی نپرسیدم ،ولی مریم خودش تمام ماجرا را برای پدرم بازگو کرد

دو ساعتی میشه باهامون تماس گرفتن.ازبیمارستان

میگن احسان تصادف سختی داره و اوضاعش مشخص نیست
اشک هایش را با سرآستین مانتویش کنار می کشید و مضطرب به جاده چشم میدوخت

من مثل مریم گریه نکردم ولی به جایش مثل جنازه ای زنده بودم.که تکان میخورد و راه می رفت

نای راه رفتن ازم ربوده شده بود.پدر دستم را قرص ومحکم دنبال خودش می کشید

پدر و مادر احسان مدام وسط راهرو بیمارستان در رفت وآمد بودند.رنگ از رخسارشان پریده بود

احسان داخل اتاق عمل بود.طبق گفته پرستار بخش ضربه سنگینی حین تصادف به سرش خورده وباید منتظر نتیجه عمل باشیم

دست پاچه بودم.چطور این اتفاق افتاده بود.آن هم نزدیک سه نیمه شب

مامان دست به دعا بود.مریم بغل دستم ایستاده بود و چشم می چرخاند

نگاهش کردم
-چیز دیگه ای از ماجرا نمیدونی.نمیدونی چرا تصادف کرده
-نه،باور کن...از اورژانس که باهامون تماس گرفتن .با هزار بدبختی خودمونو رسوندیم

میگن سرعتش خیلی بالا بوده تنها بودهدیگه از چیزی خبر ندارم

-مهلا دعا کن اتفاق بدتری نیافته

پلک نمیزدم چشمم خشک شده بود ازبس که فکر وخیال مرا باخود می کشاند
روشنی صبح خودش را به راهرو طویل بیمارستان رساند

پرستار ودکتر و پرسنل اتاق عمل کارشان تمام شده بود اما احسان هنوز به هوش نیامده بود

دکتر حالش را وخیم می دانست و احتمال به هوش آمدنش راهم نمی داد

داخل آی سی یو بستری اش کردند وزیر کلی دم ودست گاه خواباندنش

این ها گفتنش آسان بود اما برای کسی مثل من سخت بود تحمل این همه اتفاق در عرض یک روز

هاج و واج مانده بودم .بغضم زودتر از این ها ترکیده بود ولی نمی دانستم چرا بی حس شده بودم. گریه نمی کردم،حرفی نمیزدم
همه اش شده بودخودخوری

برای ماندن احسان در بیمارستان ،وجود مدارکش احتیاج بود.به گمانم مدارکش خانه بود.مریم جانی برای پشت فرمان نشستن تنش نمانده بود .خودم با پدر روانه خانه شدم

اتاقمان به هم ریخته بود،رد عصبانیتم روی وسیله ها مانده بود.کشو ها نصفه نیمه باز بود ولباس هایم هم پخش وپلا

داشتم جان میدادم ولی نمیدانم چرا اینقدر ادامه دار شده بود... به ناچار تمام جاهایی که حدث میزدم مدارکش باشند را خالی کردم .خبری نبود.چهارپایه را برداشتم و به جان وسیله های کمد دیواری افتادم

پیدایش کردم همه اش داخل جعبه رنگ ورو رفته دوران مجردی اش بود البته به علاوه دفترچه ای که بی شباهت به عقد نامه نبود
شناسنامه که مال خودش بود.می ماند آن دفتر
بازش کردم...آقای احسان بزرگمهر و دوشیزه سولماز اکبری

پدر صدایم میزدچی شد پس پیداش نکردی

نگاهم به اسمش بودسولماز اکبری
چرا اومدم.
مدارک و عقد نامه را داخل کیفم انداختم

چرا چیزی نمی گفتم.لااقل داد میزدم و چندتا سیلی آبدار روی صورتم می خواباندم.به خودم می آمدم.مگر این شب خوفناک هنوز ادامه دارد

راهی بیمارستان شدیم، مدارک را جلوی در به مریم رساندم وبه خانه پدرم برگشتم

مامان ازهمان دم صبح پلک روی هم نذاشته بود

همین که رسیدیم جلو در سوال پیچمان کرد

حال احسان بهترهچرا پیشش نموندی مهلا
جوابش را ندادمبا توام مهلا
در را محکم روی هم کوبیدممامان پشت در ادامه داد...نکنه به خاطر ناراحتی دیشب...چرا چیزی نمی گی
پدر عصبانی مامان را مخاطب حرفهایش قرار داد

-چی داری میگی حاج خانوماحسان نصفه شبی معلوم نبوده کجا بوده...که رسوندنش بیمارستان
-مهلا هم مثل ما ...جون به تنش نمونده ... بذار تو حال خودش باشه
صدایشان را می شنیدم،به خاطر من جروبحث میکردند
سیرتاپیاز عقد نامه را زیر و رو کردم

دوهفته ای از عقدشان گذشته بود...مهریه اش آدرس ومتراژ خانه دونفریمان بود که با کلی امید و آرزو خریده بودیمش

داشتم غرق می شدمخودم را برای خفه شدن در منجلاب بی فکری های احسان آماده میکردم
خسته از به فرجام رسیدن سریع روزهای خوش زندگی ام،روی تشک افتادم.پتو را بقچه کردم جلو دهانم

تا زار زدنم را نشنوند.خورد شدن استخوان هایم به گوششان نرسد.نمی خواستم کسی مثل من شوکه شوند باید آرام آرام به مرز جنون میرسیدم. دست روزگار است.لیوان آب خوش را از جلو دهانم کشید...حالا دودستی جلویم ایستاده تا له له زدنم برای جرعه ای آب را ببیند

برای نمایش همه ی غذاهای کانال Khanoome اینجا کلیک کنید

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: