دونات

– با درخواست خودم احسان رو به مزون دعوت کردم.خودم تنها بودم.برایش چایی ریختم وبا کلی مقدمه چینی شروع به صحبت کردم.خدا خدا میکردم کمی منطقی ..

دونات
دونات - Khanoome

دونات


با درخواست خودم احسان رو به مزون دعوت کردم.خودم تنها بودم.برایش چایی ریختم وبا کلی مقدمه چینی شروع به صحبت کردم.خدا خدا میکردم کمی منطقی فکر کندومتوجه نگرانی اصلی من باشد.اول از مزایای کارش و اخلاق های خوبش گفتم البته خودم میدانستم مدت زمان طولانی است خصوصیات خوبش را کنار گذاشته.ادامه دادم تا کمی رام حرفهایم شود.نگرانی هایم از آینده پیش رو را برایش گفتم،ازاینکه دوپهلو حرف میزند و پنهانی سیگار می کشد .ازمهم بودنش برای خودم وزندگی ام گفتم ازاینکه همه دلواپسی ام به خاطر دوست داشتنش است

اما بی فایده بود اونه تنها هم کلام من نشد بلکه به خاطر دخالت های من جبهه گرفت

یادش رفته بود به خاطر همین رفت وآمدهای عجیب کاری اش بچه مان را از دست داده بودیم

دیگر توانی برای فهماندن کسی که خودش را به کوچه علی چپ زده، کار من نبود

دستم را روی سرم قفل کردم.نه میخواستم حرفی بزنم ونه بشنوم.کمی داد و بیداد کرد که چرا افکار مسخره ام را کنار نمی گذارم وبیخودی در کارهایش دخالت میکنم

حرفهای صد من یه غازش خسته کننده بود

با داد و بیداد کیفش را از روی میز کشاند و بیرون رفت

طفلک مشتری پشت شیشه که نگاهش به من زار افتاد.راهش را کج کرد.تا آخر وقت مزون ماندم و دیر وقت به خانه برگشتم.هنوز نیامده بود.دوتا مسکن بالا انداختم و وسط هال جایم را پهن کردم

سردرد عجیبی داشتم،مدام این پهلو آن پهلو میشدم اما خوابم نمیبرد

مگه میشه تا این موقع شب کار داشته باشه.ای کاش همون اول پافشاری میکردم که حالا کاسه چه کنم به دست نگیرم

خیالات عجیب در سرم می پیچید ومن کاری از دستم بر نمی آمد

فرداشبش مهمان داداش وحیدم بودیم .او خودش جداگانه با احسان تماس گرفته بود

حین مسیر نگاهم را به بیرون دوختم و ترجیح دادم از چیزی حرف نزنم تا متوجه رفتار اشتباهش نسبت به من و اطرافیان شود

اوهم جز سلام کردن حرف دیگری با من نزده بود

وقتی رسیدیم لیلا متوجه دلخوری من و احسان شده بود اما حرفی به میان نکشید

وحید و احسان هم کلام شدند.جالب اینجا بود احسان هم چنان از تفکرات قدیمی اطرافیان و نداشتن منش اقتصادی شان حرف میزد

وحید حرفهایش را کوتاه کرد و روبه من جو صحبت هارا تغییر داد

انگار هیچ کدام از ما ،رفتار جدید احسان را نمی پسندیدیم وبه همان احساس بشاش و خنده روی قبلی عادت داشتیم

بعدازمهمانی که لیلا حسابی برایش به زحمت افتاده بود،از هردویشان خداحافظی کردیم

وسطای مسیر کنار بانک ایستاد ،کارتش را برداشت بعد از آن همه سکوت نگاهی به چهره ام انداخت

باید مقداری کارت به کارت کنم.الان برمیگردم

حتی سرهم تکان ندادم

داش برد را باز کردم ،از سر کنجکاوی

منتظر دیدن سیگار و فاکتورهای فروش بودم،اما جعبه ای با کاغذ کادو قرمز رنگ جلو چشمانم رژه رفت

جعبه را بیرون کشیدم .روش نوشته بود(تقدیم به عشقم).قبل از برگشتن احسان سمت ماشین جعبه را سر جایش انداختم

داخل ماشین نشست وفرمان به دست مسیر خانه را ازسر گرفت

نمی دانستم کادو را برای دلجویی از من گرفته یا اینکه
یا اینکه را آرام تر در ذهنم آوردم،حتی فکر کردن به وجود غریبه ای در زندگی ام برایم سنگین تمام می شد

جلوترازاحسان از ماشین پیاده شدم.کفش های پاشنه بلند اذیتم میکرد. صدایش روی مخم بود

کفش هایم بافاصله از هم جلو درافتادند.لباس هایم را روی مبل انداختم وبرای چند دقیقه ای سرم را روی صندلی میخکوب کردم

احسان پشت سرش در را بست وبه حمام رفت

صدای دوش آب میامد.داخل وسایلش گشتم جعبه را ندیدم.اما ساعت مچی جدیدی داخل جیب کتش بود

یعنی این همان کادو داخل جعبه بود

نمی خواستم قیافه خنگ ها را با خودم بگیرم

تصمیم داشتم ،برای چند روزی دنبالش راه بیافتم وسر از پنهان کاری هایش در بیاورم

با هزار فکر وخیال سرجایم برگشتم به زور چشمانم را روی هم انداختم

صبح زود برای خرید نان بیرون رفتم .حین بستن در چشمم به کاغدکادو مچاله شده بغل دست ماشین افتاد.خم شدم وبرش داشتم.همان کاغذ کادو با همان نوشته بود

کاغذ را برداشتم ازهمان جلو در برگشتم

با هزار بدبختی قیافه درهمم را عادی نشان دادم

بعداز خوردن صبحانه کنار آینه ایستاد و کلی ادکلن روی خودش خالی کرد و ساعت را روی مچش انداخت

نگاهم به اودوخته شده بود
نگفته بودی ساعت خریدی؟؟؟؟
نه...اینو امیر از کیش برام آورده،شیک نه؟؟؟
کلافه دستی به موهایم کشیدم و به پشت سرم فرستادمشان
من اینو دیشب تو داش برد ماشین دیدم.چرا امیر باید تورو عشقم خطاب کنه
کاغذکادوروجلو چشماش باز کردم
نگاهش عمیق تر شد
اینو میگیکمی لفتش داد
امیردیگه دوس داره سر به سرم بذاره
قشنگ داشت نقش بازی میکرد
با حرص کاغذ را جلو پایش انداختم ولباس بیرون راتنم کردم
-ای لعنت به امیر که هرچی گند زیر سر ذات کثیفش
چیزی نگفت

با واکس جان کفش هایش افتاد ودر را پشت سرش بست

شالم را روی سرم انداختم و منتظر ماندم از ساختمان بیرون بزند

صدای قدم هایش که از پله ها پایین می رفتند کمتر و کمتر میشد .آرام در را باز کردم
که صدای بی وقت آیفون بلند شد
مریم بود.ای داد ...تازه یادم افتادقرار بود همراهم برای پرو لباس به مزون بیاید
اما به موقع بود مریم ماشین زیر پایش بود و کمتر علاف میشدم.جوابش را دادم
سلام مریم جان ..الان میام
خیلی سریع در را بستم وخودم را به مریم رساندم

احسان راه افتاده بود .از مریم خواستم ماشین را روشن کند ودنبال احسان راه بیافتد.دهنش وا مانده بود.دستش را کشیدم .بدوبدو دیگهبعدابهت توضیح میدم
دستپاچه بود . آرام از کوچه عبور کردیم
ماشین احسان جلو تراز ما بود .خیابان شلوغ بود وخیلی به چشم نمی آمدیم.راهش را کج کرد.اصلا سمت شرکت نمی رفت.مریم چشم به مسیر دوخته بود بامحابا پرسید:
نمی خوای بگی چی شده...دارم نگران میشم...!!!؟؟؟
تو دعا کن چیزی نشده باشه

یعنی چی..نمی فهمم چی میگی

هیچی آقا داداشت خیلی وقته مشکوک میزنه منم صبرم لبریز شده ...الانم که

سیب گلویم که سفت وقرص سر جایش بود را با بغضی سنگین جابه جا کردم

سردرد از دیشب همراهم بود وچشم هایم را پف انداخته بود.احسان میرفت تا اینکه راهش را سمت کوچه باغ های بیرون از شهر کج کرد
مریم نگاهش به من وهراز گاهی به ماشین برادرش بود
انگار دلش نمی خواست ادامه دهد

به مریم گفتم:
چرا آروم میریجا میمونیم ها

به ناچار سرعت گرفت . تا اینکه احسان ماشینش را جلو یکی از رستوران های بین باغ ها پارک کرد

از مریم خواستم همان جا بماند.قدم بر می داشتم اما گیج ومبهم .احسان وارد رستوران شد

از پشت شیشه تیره نگاهی به داخل انداختم.خانمی از قبل منتظرش مانده بود.جلو که رفت دستش را گرفت و روبه رویش نشست.بی جان شده بودم، مثل یک پر کاه
اما نمی خواستم با ضعف جلویش ظاهر شوم.کمی که گذشت دیدم لبخند به لب گل می گفتند و می شنیدند

مریم هم کمی جلوتر آمده بود و جرات نزدیک شدن نداشت

با دست در شیشه ای با قاب چوبی را هول دادم
صدای آویز نگاه احسان را سمت من کشاند

برای نمایش همه ی غذاهای کانال Khanoome اینجا کلیک کنید

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: