مرغ درفر

– آخرش خواهر حسین به فروشنده گفت شیک ترین وپرکارترین وگرونترین لباستونو برای عروسمون بیارید دیگه خسته شدیم. اونم یه لباس بسیار شیک آورد ب..

مرغ درفر
مرغ درفر - رامتین

مرغ درفر


آخرش خواهر حسین به فروشنده گفت شیک ترین وپرکارترین وگرونترین لباستونو برای عروسمون بیارید دیگه خسته شدیم

اونم یه لباس بسیار شیک آورد با یقه ایستاده وآستین بلند که از زیباییش دهنم باز مونده بود،همونو انتخاب کردیم قرار شد خودشون برامون بفرستن دم خونه،بعدم رفتیم طبقه پایین برای خرید لباسهای مهمونی و

بازم خریدای خیلی شیکی کردیم کیف وکفش هر چی پسندیدم نه نگفت.بعد بردم یه پارچه فروشی وچندین قواره چادر مجلسی وچادر نماز ومشکی برام خرید.گفتم حسنا خانم من چادری نیستم چرا خرج اضافه میکنید.همون یه چادر نماز کافیه

گفت نه به هر حال خنچه که میاریم برا حنا بندونت دوست داریم پر وپیمون وچشم گیر باشه

بعدم رفتیم لباس زیر خریدیم ولباس خواب،حسنا گفت تک تکشونو کادو کنید وچندتا باکس شیک گرفت وگفت همه رو داخل اینا بزارید وچسب بزنید،فروشنده گفت حیف این کادوهای خوشگل نیست که بزاریم تو باکس وتازه درشم بچسبونیم پخششون کنید دور وبر بقیه خریدا.خواهرش گفت نه بهتره یه جا باشه گم وگور نشن توشلوغ پلوغیا

از درایت حسنا خانم خیلی خوشم میومد ،بقیه خواهرشوهرامو که روز اول دیدم همگی مانتویی بودن ولی حسنا چادری بود که خیلی سفت وسخت روشو میگرفت من روز اول ازش خوشم نیومد ولی اونروز ازش خوشم اومد

گفت ببین از این هد بندای منم چندتا بخر برا زیر روسریت قشنگن چندتام ساق دست بردار چندتا هم مقنعه،گفتم آخه لازم نیستا .گفت من دوست دارم بزار برداریم

روسریای قواره بزرگم بخریم اینا جنساشون خیلی خوبه

تا ظهر خریدامونو کردیم وبعدم برم گردوند خونه واومد تو وبا مادرم احوالپرسی کرد وتعارف کردکاری داشتید بگید

تا خواهرش رفت گوشیم زنگ زد وحسین بود وپرسید چکارا کردید وچیا خریدید ومنم گفتم وتشکر کردم

گفتم لطف کردن اومدن وبه مامانمم کلی اصرار کردن بیان کمکمون.گفت آهان دستش درد نکنه پس اومد پیش مامانتم گفتم اره خیلی دوست داشتنیه و

فرداش بلند شدیم وبا برادر ومادرم رفتیم یه لوازم خانگی یخچال وفریزر وماشین لباسشویی وگاز وبقیه وسایل برقی رو خریدیم همشون بهترین مارکا بودن وروز بعدشم فرشامو که خیلی خاص بودن خریدیم و بعدشم مبل وصندلیام که جمعا کل خریدای جهیزیه ام اون دوروزشد پنج میلیون .هر چی میخریدیم مستقیم میفرستادیم خونه حسین

هیچ کدوم از خواهرام پاشونو نزاشتن برا کمک یادمه اصولا مامانم هیچوقت دست به سیاه وسفید نمیزد ونهایت همکاریش نشستن رو صندلی وتماشا بود ولی من برای خواهر زاده هام خیلی کمک کرده بودم .خیلی از حرکاتشون ناراحت بودم ولی آدمی نبودم که بخوام گله کنم یا پشت سرشون حرفی بزنم

#داستان_روشنک🌝#داستان_قدیمی
خودم تنهایی رفتم منزل جدیدمو کارتنا رو باز کردم ،حسین وحسنا هم اومدن.کلی هم تشکر کردن بخاطر زحمتی که کشیدیم

همه رو چیدیم وسایلی که مامانم نگه داشته بود تو انبار بعضیاشون بر میگشت به عهد عتیق وزمان پیش از قاجار

یک عالمه ظروف نقره که سیاه شده بودن،ظروف برنجی ومسی و

بلورها وچینی های قدیمی که بر میگشتن به زمان ازدواج اولین خواهرم که فقط چهارده سال با مادرم اختلاف سن داشت.انگار برا اون که خریده بودن یه باره شش سری خریده بودن به زمان من که رسیده بود دمده بودن

خواستم برشون گردونم تو کارتن
ولی حسنا گفت خیلی خوشگلن وبزار باشن.اینا اصالت دارن و

خلاصه وسایل قدیمی وجدید رو باهم ترکیب کردیم تمام نقره ومس ها رو هم حسین برد دادبه یه آشنا که سفیدشون کنن وسریع بهمون بدن

خونه حسین زیبا وبزرگ بود سه خوابه وسالن بزرگ با یه حیاط اختصاصی وراه ورود وخروج مجزا از کل مجتمع

خیلی از سلیقش خوشم اومد حیاطو داده بود گلکاری کرده بودن معلوم بود مردیه که به تمام ریزه کاریا اهمیت میده.عصر که داشت می رفت حسنا رو دم در صدا زد ویه چیزی بهش گفت اونم گفت باشه حتما

کارامون تقریبا تموم شده بود وحسابی خسته وکوفته بودیم،خونه بوی نویی وسایل رو میداد یه حس خوب که دلمو قنج میداد،سالها وقتی این بو رو حس میکردم میگفتم خدایا کی من خونه خودمو میچینم.وحالا به آرزوم رسیده بودم.خواستم چای درست کنم که حسنا نزاشت وگفت آبمیوه های پاکتی هست همونو میخوریم بزار جهازت نو باشه فردا فامیلامون میان برا جهاز دیدن

گفتم مگه پاتختی نمیان گفت نه ما یه رسمی داریم جلوتر میریم جهازو میبینیم هدیه هامونم شب عروسی میدیم ومیزاریم عروس داماد فردای عروسی راحت باشن و واقعا زندگیشونو شروع کنن.گفتم چه خوب.قدمشون رو چشم

مادرم تماس گرفت واز روند کار پرسید ومنم توضیح دادم وکلی هم غر زد وناراحت بود از دست خواهرای بی خاصیتم که خودشونو خوب نشون دادن

حسنا یکمی رو مبل جابجا شد وگفت برنامت برا شب عروسی چیه،گفتم فلان آرایشگاهو رزرو کردم لباسمم که آماده است.گفت نه اونا رو نمیگم

شب عروسی ،همون شبش .گفتم نمیدونم اونا رو بابام وحسین گفتن برا شام و...چکار میکنن

گفت نه ببین منظورم زفاف و...است.تازه دوزاریم افتاد،لپام از خجالت سرخ شد،گفتم هیچی دیگه ماهم مثل بقیه زوجا

گفت نه عزیزم بزار واضح بگم من دوساله عروسی کردم میدونی که الانم یه پسر شش ماهه دارم.من خودم رفتم دکتر وبرگه گرفتم.بهتره تو هم همین کارو بکنی که خیال خودت وبقیه رو راحت کنی .حالا دیر وزود شد حرف وحدیثی توش نباشه#داستان_روشنک🌝

برای نمایش همه ی غذاهای کانال رامتین اینجا کلیک کنید

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: