کیک باقلوا

– طعم سیب # پارت ششم در حالی که عده ای از مهمان ها بعد از خوردن شام رفته بودند مراسم عروسی همچنان ادامه داشت و به قول بچه ها تازه عروسی تازه..

کیک باقلوا
کیک باقلوا - مامان ریحانه

کیک باقلوا


طعم سیب #
پارت ششم

در حالی که عده ای از مهمان ها بعد از خوردن شام رفته بودند مراسم عروسی همچنان ادامه داشت و به قول بچه ها تازه عروسی تازه شروع شده بودچراغها خاموش شد و همه زنان و مردان شروع به کل کشیدن کردند و مارا به رقص دعوت کردند... پیست رقص خالی شد و من همگام با آرش به میان جمعیت آمدیم...آهنگ مورد عالقه من در سرتاسر سالن نواخته شد و در حین رقص آرش آن را زمزمه میکرد:"دوس دارم وقتی که چشماتو میبندیبا من به دردای این دنیا میخندیدوس دارم من اون چشمای قشنگتو" من و آرش با آرامش چرخ میزدیم. نور قرمز رنگی روی نیمه ی صورت گندمی اش افتاده بود و نیمه ی دیگرش تاریک بود. نگاهش روی صورتم میچرخید و من هم نیمه ی نورانی صورتش را می کاویدم... با اوج گرفتن آهنگ، مرا خیلی کوتاه روی دستانش بلند کرد و به آرامی فرود آورد... آهنگ به انتها رسیده بود که هر دو ایستادیم... کمی نفس نفس میزدم... نه به خاطر رقص... بلکه به خاطر این همه نزدیکی... برای اولین بار در 17 سال زندگی ام... چشمانش خمار بود... سرش را به گردنم نزدیک کرد... لرزه ای عجیب که با لذت عجین شده بود بر اندامم افتاد... لبانش به زیر گوشم رسید: »هدیه؟« کف و سوت جمعیت باال رفت... میان نفسهایم نجوا کردم: »یه چیزیو میدونستی؟« عشوه گری بلد نبودم _»چیو؟« اما... اما شبح تاریکی نگذاشت تا مزه ی آن لحظه زیر دندانم بماند! با قطع شدن برق و آهنگ همه چیز در سکوت ترسناکی فرو رفت...ناگهان دختران شروع به جیغ کشیدن کردند.من همچون گنجشکی بی پناه میان دستان آرش میلرزیدماما او بی توجه به من، مدام اطراف را می پایید. با روشن شدن برق ها تقریبا همه چیز به سر جای اولش برگشت. سرم به شدت گیج میرفتآرش که پی به حال خرابم برده بود از من خواست به طبقه پایین بروم و استراحت کنم و خودش پیگیر ماجرا شود. بازویش را گرفتم: »نه...« »نترس عزیزم... برمیگردم!« اما من محکم از او آویزان شدم بودم تا مبادا در اثر سرگیجه زمین بخورم. آالگل را دیدم که میان هیاهو به سمت من می آید. آرش را رها کردم و محکم آالگل را چسبیدم تا مبادا زمین بخورم. با هم از تاالر خارج شدیم و به سمت نمازخانه رفتیم. سرم به شدت درد میکرد حس میکردم با جیغ جمعیت این حالت به من دست داده و گرنه من هیچ وقت از تاریکی نمی ترسیدم.به نماز خانه که رسیدیم، کفش های پاشنه بلندم را از پایم خارج کردم و پاهای خسته ام را روی فرش رها کردم سرم را به دیوار تکیه دادم سرگیجه ام آرام نمیگرفت... آالگل گفت: »من برم یه لیوان شربت بیارم برات.« برایش سری تکان دادم... حتی توانایی تشکری هرچند خشک و خالی را نداشتم. ناگهان دستی روی مچم حس کردم. از ترس دستم را عقب کشیدم و چشمانم را باز کردم. با دیدن یکتا جا خوردم. پرسیدم: »تو اینجا چیکار میکنی؟« _»هیچی! فقط تا اومدم برم دیدم برق رفته... تو هم که هر چی میشه فشارت میفته... منتظر موندم تا اگه کمک الزم داری کمکت کنم!« لبخند بی حالی به چهره خندانش میزنم. شربتی برایم آورد و به آرامی نوشیدمیک دفعه صدای فریاد های مادرم در گوشم پیچید: »ولش کنید!!!!! مگه چیکار کرده؟؟؟؟ به دخترم رحم کنید...« یکتا سعی کرد مرا آرام کند. زیر لب زمزمه کرد:»من میرم ببینم چی شده... نگران نباش توکلت به خدا.« و مرا با دنیایی از سوال تنها گذاشت... تعجبم از این بود که آرش در کنارم حضور ندارد!!! او که همیشه خودش را دلخسته و منتظر معرفی کرده بود اما درست الان که به حضورش نیاز داشتم در کنارم نبود. نمیتوانستم منتظر بمانم تا هر اتفاقی که بخواهد بیفتد. پا برهنه میان راهروهای سنگفرش شده ی تاالر راه میرفتم که پچ پچ مهمان ها مرا به خود آورد:بیچاره دختره!چیشد اول زندگیش!نه بابا من که میگم کال دختره شومه.واال. وگرنه چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟از شنیدن این حرف ها ترسی بر وجود افتاد که با دیدن یکتا آرام گرفتم. رد نگاهش را گرفتم...به شلوغی ته سالن رسیدم...همان طور میدویدم که نیروی محکمی بازویم را کشید: »کجا میری؟؟؟« به پهنای صورتم اشک میریختم...حس میکردم اتفاق شومی در راه است. سرم را برگرداندم و با چهره خشمناک یکتا مواجه شدم.چادرش را رویم کشید و گفت: »حاال برو!«تازه به یادم افتاد که شنلم را در نمازخانه جا گذاشته ام و جز لباس عروسم هیچ پوششی ندارم. چادر را روی خودم انداختم و به سمت در رفتم...سرمای هوا نه تنها تنم را میلرزاند بلکه توانایی راه رفتن را از من گرفته بود...از شلوغی جمعیت رد شدم و به در ورودی تاالر رسیدم. ماشین پلیس جلوی در بودآرش با چند مرد غریبه مشغول صحبت بود و پدر هم سر به زیر میان سرباز ها ایستاده بودبا دیدن پدرم در آن وضعیت تمام چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ چیز را نفهمیدم.با شنیدن صدایی مبهم چشمانم را گشودم... خوب به اطرافم نگاه کردم...من در ماشین آرش نشسته بودم در حالی که جای خودش در صندلی راننده خالی بود.نفس عمیقی کشیدم و خوشحال بودم که تمام آن صحنه ها خیال بود. چه خواب عجیبی! تقه ای به شیشه من خورد و باعث شد سرم را برگردانم. آرش در حالی که دوتا ساندویچ در دست گرفته و لبخند دلنشینی به لب داشت، اشاره کرد تا شیشه را پایین بکشم. با خود فکر کردم که کمی اذیتش کنم. شانه هایم را باال انداختم و لب زدم: »بلد نیستم!« آرش به وضوح وا رفت. بیخیال من شد و از در خودش سوار شد. با لحنی که اعتراض و لطافت در آن با هم آمیخته بود گفت: »تو واقعا بلد نیستی یه شیشه ماشینو بکشی پایین؟« سعی کردم جدیت چهره ام را نگه دارم:»نه خیر؛ این جوریام نیس! بابام هیچ وقت منو سوار این ماشین مدل قدیمیا نمیکرد! برای همین هنوز عادت نکردم.« لبخندی زد و پی به شیطنتم برد: »باشه خانوم خانوما... منم هروقت همسن بابات شدم از اون ماشین خوبا میخرم.« سپس ساندویچ را به سمت من گرفت و شروع به خوردن کردیم. بعد از خوردن غذا؛ آرش آماده حرکت شد اما انگار چیزی یادش آمد که او را از این کار باز داشت: »راستی هدیه من هیچ عروسی رو ندیده بودم که توی ماشین عروسش بخوابه! واقعا تو االن هیچ حسی نداری که اینقد راحت خوابیده بودی؟!« با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم:»نه...راستش من همیشه این جوریم...اون روز که رفته بودیم آینه شمعدون بخریم یادته؟ همش سرم گیج میرفت؟ به خاطر کم خونیهالبته اینا تشخیص دکتره...کال من اگه زیاد تو ماشین بشینم خوابم میبره...«ناخودآگاه سرم را پایین انداختم... آرش که بهت زده مرا مینگریست گفت:»چی شده؟ حالت بده؟؟ بریم دکتر؟«سرم را به نشانه نفی تکان دادم. نفسی از روی آسودگی کشید و گفت:»اووو منم گفتم چیشده! خب این که ناراحتی نداره؛آبجی منم این مشکلو داشتاینقد ماهی به خوردش دادیم که خوب شد. ببینم دختر تو که از ماهی بدت نمیاد؟« باز هم سرم را به چپ و راست تکان دادم. لبخندی از روی رضایت بر چهره اش نشست و ماشین را روشن کرد.آن شب همه چیز درست طبق خواسته ی من برگزار و مبدل به یک شب رویایی برای من شد.

ادامه دارد

برای نمایش همه ی غذاهای کانال مامان ریحانه اینجا کلیک کنید

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: